پسری احوال از پدر پرسید
کای حدیث تو بسته را چو کلید
گفتی احوال یکی دو بیند چون
من نبینم از آنچه هست فزون
احول ار هیچ کژ شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی
پس خطا گفت آنکه این گفتست
کاحول ار طاق بنگرد جفتست
ترسم اندر طریق شارع دین
همچنانی که احول کژ بین
یا چو ابله که با شتر پیکار
کرده بیهوده از پی کردار
***
روح را از خرد شرف او داد
عفو را از گنه علف او داد
نیک داند خدای انابت را
حکمتش مانعست اجابت را
گرچه باشد گه سوال مجیب
ندهد گل به گل خورنده طبیب
گل عمر کسی که گل خواهد
کی دهد گلش اگرچه دل خواهد
کی شود بی سبب نمودهٔ تو
بودهٔ حق چو عقل پودهٔ تو
سخت بسیار کس بود که خورد
قدح زهر صرف و زان نمرد
بلکه او را غذای جان باشد
که ز بحران چو خیزران باشد
همه را از طریق حکمت و داد
آنچه بایست بیش از آن همه داد
پیل را پشه گر بدرد پوست
گو بران گوشت پشه ران با اوست
شپش ار هست ناخنت هم هست
کیک را گوش مال چون برجست
کوه اگر پر ز مار شد مشکوه
سنگ و تریاک هست هم در کوه
ور ز گزدم به دل نشان داری
کفش و نعل از برای آن داری
درد در عالم از فراوان است
هریکی را هزار درمان است
درهم آویخت از پی تصویر
کرهٔ زمهریر و چرخ اثیر
معتدل بهر جنبش گل را
سردی مغز گرمی دل را
جگر و دل ز اکحل و شریان
سوی تن باد و آب کرده روان
تا جسد را به واسطهٔ دم و خون
جان دهد این به جنبش آن به سکون
ملکوتست و ملک در عالم
زبر تخت نور و تحت ظلم
کرد بخش این دو مایه را در صنع
چون بگسترد سایه را بر صنع
ملکوت از شرف روان دارد
ملک از راه لطف جان دارد
تا درون و برون پذیرد قوت
تن ز ذی الملک و جان ز ذی الملکوت
نوش دان هرچه زهر او باشد
لطف دان هرچه قهر او باشد
باشد از مادران ما بر ما
هم حجامت نکو و هم خرما